دهی است از دهستان چرداول بخش شیروان شهرستان ایلام که در 6 هزارگزی جنوب خاوری چرداول، کنار راه مالرو شیروان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 70 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه چرداول. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان چرداول بخش شیروان شهرستان ایلام که در 6 هزارگزی جنوب خاوری چرداول، کنار راه مالرو شیروان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 70 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه چرداول. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دسته جمعی. همه با هم. (یادداشت مؤلف). متفق. متحد: برآرید لشکر، همه همگروه سراپرده و خیمه بر سوی کوه. فردوسی. سواران ایران همه همگروه رده برکشیدند در پیش کوه. فردوسی. نخستین به انبوه زخمی چو کوه بباید زدن سربه سر همگروه. فردوسی. بگیرید ره بر بهو همگروه مدارید از آن تخت و پیلان شکوه. اسدی. به نظاره گردش سپه همگروه وی آوا درافکنده زآنسان به کوه. اسدی. سپهدار فرمود تا همگروه فکندند آن میل و کندند کوه. اسدی. پس آنگه سپه راند بالای کوه تنی چند با او شده همگروه. نظامی. بفرمود شه تا گذرگاه کوه ببندند خزرانیان همگروه. نظامی. دگر ره ندید آن سخن را شکوه به انکار خود دیدشان همگروه. نظامی
دسته جمعی. همه با هم. (یادداشت مؤلف). متفق. متحد: برآرید لشکر، همه همگروه سراپرده و خیمه بر سوی کوه. فردوسی. سواران ایران همه همگروه رده برکشیدند در پیش کوه. فردوسی. نخستین به انبوه زخمی چو کوه بباید زدن سربه سر همگروه. فردوسی. بگیرید ره بر بهو همگروه مدارید از آن تخت و پیلان شکوه. اسدی. به نظاره گردش سپه همگروه وی آوا درافکنده زآنسان به کوه. اسدی. سپهدار فرمود تا همگروه فکندند آن میل و کندند کوه. اسدی. پس آنگه سپه راند بالای کوه تنی چند با او شده همگروه. نظامی. بفرمود شه تا گذرگاه کوه ببندند خزرانیان همگروه. نظامی. دگر ره ندید آن سخن را شکوه به انکار خود دیدشان همگروه. نظامی
چون دو کس با هم جنگ کنند هر یک مرد دیگری را هم آورد باشد یعنی همتا وهم کوشش. (برهان). آورد به معنی جنگ است: هم آورد را دید گردآفرید که بر سان آتش همی بردمید. فردوسی. چه سازیم و درمان این درد چیست به ایران هم آورد این مرد کیست ؟ فردوسی. نشست از بر پشت پیل سپید هم آوردش از بخت شد ناامید. فردوسی. کس این پهلوان را هم آورد نیست همه لشکر او را یکی مرد نیست. اسدی. هم آورد او گر بود زنده پیل کم از قطره باشد بر رود نیل. نظامی. - هم آوردجوی، آنکه حریف و هم جنگ خواهد: به میدان ز خون چون درآورد جوی میان دو صف شد هم آوردجوی. اسدی
چون دو کس با هم جنگ کنند هر یک مرد دیگری را هم آورد باشد یعنی همتا وهم کوشش. (برهان). آورد به معنی جنگ است: هم آورد را دید گردآفرید که بر سان آتش همی بردمید. فردوسی. چه سازیم و درمان این درد چیست به ایران هم آورد این مرد کیست ؟ فردوسی. نشست از بر پشت پیل سپید هم آوردش از بخت شد ناامید. فردوسی. کس این پهلوان را هم آورد نیست همه لشکر او را یکی مرد نیست. اسدی. هم آورد او گر بود زنده پیل کم از قطره باشد برِ رود نیل. نظامی. - هم آوردجوی، آنکه حریف و هم جنگ خواهد: به میدان ز خون چون درآورد جوی میان دو صف شد هم آوردجوی. اسدی
و عمل...سلسله ای از روزه ها و نمازها و ادعیه و جز آن است که در ایام البیض رجب یا رجب و شعبان و رمضان و یا در ایام البیض هر ماه بعمل می آورند. (یادداشت مؤلف)
و عمل...سلسله ای از روزه ها و نمازها و ادعیه و جز آن است که در ایام البیض رجب یا رجب و شعبان و رمضان و یا در ایام البیض هر ماه بعمل می آورند. (یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد، که در 14 هزارگزی جنوب باختری سراب دره و 12 هزارگزی جنوب راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت واقع است. تپه ماهوری و معتدل است و 90 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه کشکان. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن سیاه چادر و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفۀ شاه کرمی می باشند و در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد، که در 14 هزارگزی جنوب باختری سراب دره و 12 هزارگزی جنوب راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت واقع است. تپه ماهوری و معتدل است و 90 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه کشکان. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن سیاه چادر و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفۀ شاه کرمی می باشند و در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
همدرد. دو کس که دردی مانند هم داشته باشند، به کنایه، هم فکر و غمخوار. دلسوز. غمگسار: یار همکاسه هست بسیاری لیک هم درد کم بود باری. سنائی. همه همخوابه و همدرد دل تنگ منید مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید. خاقانی. رفیق من یکی همدرد باید تو را بر درد من رحمت نیاید. سعدی. حدیث عشق جانان گفتنی نیست وگر گویی کسی همدرد باید. سعدی. مرا چندگویی که درخورد خویش حریفی به دست آر همدرد خویش. سعدی. دلی همدرد و یاری مصلحت بین که استظهار هر اهل دلی بود. حافظ. اگر ز خون دلم بوی شوق می آید عجب مدار که همدرد نافۀ ختنم. حافظ
همدرد. دو کس که دردی مانند هم داشته باشند، به کنایه، هم فکر و غمخوار. دلسوز. غمگسار: یار همکاسه هست بسیاری لیک هم درد کم بود باری. سنائی. همه همخوابه و همدرد دل تنگ منید مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید. خاقانی. رفیق من یکی همدرد باید تو را بر درد من رحمت نیاید. سعدی. حدیث عشق جانان گفتنی نیست وگر گویی کسی همدرد باید. سعدی. مرا چندگویی که درخورد خویش حریفی به دست آر همدرد خویش. سعدی. دلی همدرد و یاری مصلحت بین که استظهار هر اهل دلی بود. حافظ. اگر ز خون دلم بوی شوق می آید عجب مدار که همدرد نافۀ ختنم. حافظ